معنی نژاد اعراب

حل جدول

لغت نامه دهخدا

اعراب

اعراب. [اِ] (ع مص) آشکارا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واضح و روشن گردانیدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). آشکارا و روشن ساختن. (از اقرب الموارد). || اصلاح کردن. || پیدا گفتن سخن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نیکو ساختن و پیدا گفتن کلام و لحن نکردن در آن. (از اقرب الموارد). || تاختن اسب و تیز کردن آن. (آنندراج) (منتهی الارب). راندن اسب و حاضر ساختن آن. و فی التاج: اعرب علی فرسه، اذا اجراه. (از اقرب الموارد). || بشنیدن آواز شناختن اسب را از عربی و هجین و مهارت در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشنیدن شیهه ٔ اسب شناختن اسب عربی را از هجین. (از اقرب الموارد). || صاحب اسبان تازی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب اسبان یا شتران عربی شدن یا کسب کردن آنها را و خود صاحب آنها را «معرب » گویند. (از اقرب الموارد). خداوندستور تازی شدن. (تاج المصادر بیهقی). || درست کردن کلام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لحن نداشتن در کلام. (از اقرب الموارد). سخن به اعراب گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || فرزند برنگ عرب شدن مرد را، یستعمل مجهولاً. (منتهی الارب) (از آنندراج). فرزند مرد برنگ عرب شدن. (ناظم الاطباء). دارای فرزند برنگ عرب شدن. (ازاقرب الموارد). خداوند فرزند عربی گون شدن. (تاج المصادر بیهقی). || بیعانه دادن. (آنندراج). بیعانه دادن خریدار. (از اقرب الموارد). ربون دادن. (تاج المصادر بیهقی). || بیان کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || زشت گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فحش و سخن زشت گفتن. (از اقرب الموارد). فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || بازداشتن از زشت گفتن. از اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازداشتن از فحش و سخن زشت گفتن کسی را. از لغات اضداد است. (از اقرب الموارد). || نکاح یا تعریض بنکاح نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نکاح. (لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). || نکاح کردن با زن عروب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزویج کردن باعروب (زن صاحب جمال). (از اقرب الموارد). || سخن عجمی را عربی گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معرب ساختن کلمه ٔ عربی را. (از اقرب الموارد). با تازی کردن سخن پارسی. (تاج المصادر بیهقی). عربی کردن لفظی، چنانکه: ضحاک اعراب ده آک است. (یادداشت بخط مؤلف). || حاجت را آشکارا کردن. بدین معنی به حرف «عن » متعدی شود. یقال: اعرب عن حاجته، ابان عنها. || حجت خود را آشکار و بدون تقیه گفتن. کقوله: «تأولها منا تقی و معرب »؛ ای المفصح بالتفضیل و الساکت عنها. || یک بار یک روز در میان آب دادن و یک بار سه روز در میان آب دادن، آنگاه یکسان ساختن آنرا. (از اقرب الموارد). || بیان کردن حرکات اواخر کلمات عرب، چرا که واضح میکند معانی مقتضیه را یا آنکه دور می کند فساد التباس را به این معنی مأخوذ است از عَربَت ْ معدتُه، اذا فسدت. پس بر این تقدیر همزه ٔ باب افعال برای سلب باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیان کردن اعراب کلمه و آشکار ساختن آن. و برخی گفته اند: همزه ٔ افعال برای سلب است یعنی برطرف ساختن ابهام از کلمه. (از اقرب الموارد). در اصطلاح، تغییر آخر کلمه بر اثر اختلاف عوامل در لفظ یا در تقدیر باشد. (از تعریفات جرجانی). مقابل بنا. حرکات دادن بحروف. (یادداشت بخط مؤلف). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: نزد نحویان بقول ابن صاحب چیزی است که تغییر یابد آخر کلمه ٔ معرب بسبب آن، و مراد از چیز اعم از اینکه موصول یا موصوف باشد حرکت یا حروف است. یعنی متصف شدن آخرکلمه بچیزی که پیش از آن نبود. بنابراین اختلاف آخر کلمه در ترکیب کلام اعراب نیست و حرکت کلمات در حال انفراد اعراب است. و از قید «آخر کلمه » در تعریف تغییر حرکت وسط کلمات از آن خارج گردد که آن نیز اعراب محسوب نیست. و همچنین حرکت آخر کلمه اگر از جهت اعراب نبود بلکه از جهت تناسب با حرف کلمه باشد، چنانکه در «غلامی » اعراب محسوب نیست جز بر مذهب ابن الحاجب. و نیز تنوین اعراب محسوب نیست، زیرا به آخر کلمه وارد نگردد بلکه به حرکت ملحق شود. اما تغییر حروف اعراب در جمع سالم و تثنیه هرچند بظاهر در آخر کلمه نیست وحرف آخر آن دو «نون » باشد که معرض تغییر نیست لیکن بواقع «نون » در مثل «مسلمان » و «مسلمون » بجای تنوین در مفرد باشد و به همین جهت در حال اضافه حذف گردد وحرف آخر آن دو «الف » و «واو» هستند که از حروف اعراب محسوبند و همچنان که تنوین عارض است حروف آخر کلمه را یعنی نون تثنیه و جمع نیز که بجای تنوین در مفرداست همان حکم را دارد. بنابراین اعراب نزد ابن حاجب چیزی است که تغییر حرف آخر کلمه بسبب آن روی میدهد (حرکات و حروف اعراب). اما نزد دیگران اعراب نفس تغییر و یا اختلافی است که در آخر کلمه روی میدهد و بدین جهت اعراب را چنین تعریف کرده اند: اعراب اختلاف آخر کلمه است بحسب عوامل مختلف. مؤید این قول بناء مقابل اعراب است که به اتفاق قول عبارت است از عدم اختلاف و کلمه ٔ بناء بر حرکات اطلاق نمی شود، بنابراین حرکات در مبنی ما به البناء است و در اعراب نیز حرکات چیزی است که اعراب به آنها تحقق یابد نه اینکه خود آنهااعراب باشند. مؤید قول اول (آن که اعراب خود حرکات یا حروف باشند) اینکه اعراب برای رساندن معانی مختلف وضع شده است، بنابر این آن چیز که اختلاف به آن ظاهر می شود سزاوارتر است برای این معنی، زیرا امری واضح و متحقق است بخلاف نفس اختلاف که امری معنوی و اعتباری است. در هر حال اعراب را تقسیماتی است بدین شرح:
1- اعراب اصلی، اعراب غیراصلی: اصلی اعراب اسم است. زیرا اسم محل توارد معانی مختلف می باشد و اقتضا دارد چیزی که دلالت بر ثبوت آنها دارد تعیین گردد. اما حروف بکلی از توارد معانی مختلف به دورند و افعال نیز چون به اختلاف صیغه، معانی مختلف را افاده می کنند لذا از توارد معانی متعدد بدور هستند. و اعراب غیرصریح اعراب افعال است.
2- اعراب صریح، اعراب غیرصریح: صریح آن است که حرف آخر کلمه بر اثر اختلاف عوامل تغییر آشکار پیدا کند. و غیرصریح آن است که شکل خاص کلمه اعراب آنرا برساند و این قسم تنها در ضمایر وجود دارد که به اختلاف صیغه ضمیر رفع از ضمیر نصب و جر متمایز گردد و اختلاف صیغه اعراب نیست بلکه اعراب اختلاف آخر کلمه است بحسب اختلاف عوامل.
3- اعراب بحروف، اعراب بحرکات: اعراب بحروف در اسم وجود دارد چنانکه در اسماءستّه و مثنی و جمع و جز آن، در فعل نیز هست چنانکه در نون «یفعلان » و نظائر آن. و اعراب بحرکات نیز در اسم و فعل هر دو تحقق می یابد.
اعراب بحرکت در اسم سه قسم است: رفع، نصب، جّر. رفع علامت فاعل، نصب علامت مفعول و جر نشانه ٔ اضافه است. و چون معانی مختلف وارد بر اسم سه نوع و اعراب نیز سه قسم است لذا هر یک از اقسام اعراب را نشانه ٔ یکی از انواع معانی ساختند پس رفع را که اثقل اعراب است نشانه ٔ فاعل و نظائر آن قرار دادند بدان جهت که فاعلیت از جهت قلت عدد خفیف تر از مفعولیت است زیرا فاعل یک قسم و مفعول پنج قسم باشد بنابراین اعراب ثقیل را به معنای خفیف دادند تا تعادلی حاصل آید و این قسم اعراب را عمده خوانند. و نصب را که اخف علائم اعراب است نشانه ٔ مفعول که اثقل معانی است قرار دادند بجهت مذکور و جر را که متوسط است از لحاظ خفت وثقالت و نشانه ٔ اضافه که معنایی متوسط میان فاعلیت و مفعولیت است قرار دادند. و علامت نصب را فضله و نشانه ٔ جر را علامت نامیدند و بدین طریق تعادل میان معانی و انواع اعراب برقرار ساختند. و اعراب فعل نیز سه قسم است: رفع، نصب، جزم.
4- اعراب محلی، اعراب غیرمحلی:اعراب محلی مخصوص کلماتی است که معرب نیستند (کلمات مبنی) و در موقعیتی قرار دارند که اگر معرب بودند علامت اعراب در آنها آشکار می شد چنانکه در اسماء اشاره و جز آن و اعراب غیرمحلی خود دو قسم است: لفظی، تقدیری. لفظی آن است که علامت اعراب بتلفظ درآید و آشکارگردد. و تقدیری بخلاف آن است و آن مخصوص کلماتی است که حرف آخر آنها وضع خاصی دارد که اعراب پذیر نیست چنانکه در اسماء مقصوره مانند «عصا» و جز آن یا اینکه حرف آخر کلمه وضعی دارد که ظهور اعراب بر آن ثقیل است چنانکه در قاضی. پاره ای از کلمات یا جملات وضع خاصی دارند که درباره ٔ نوع اعراب آنها اختلاف است در اینکه اعراب محلی است یا اعراب تقدیری چنانکه در «تأبط شرا» و «زید» بالجر در صورتی که علم باشند و مانند خمسهعشر و نظائر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ترکیبات مذکور شود. || حرکات حروف رادر کلمات اعراب گویند. (فرهنگ فارسی معین). حرکات که بر حروف نهند تا تلفظ و معنی آن آشکار گردد و بدین معنی از اعراب بمعنی آشکار گردد مأخوذ است. صاحب مرآت الخیال آرد: اما از عوارض حروف یکی حرکات است که بلفظ اعراب زبانزد خاص و عام گشته و این نه اعرابی است که نحویان در مقابله ٔ بنا می آرند. اعراب در لغت اظهار است و اینکه حرکت را اعراب میگویند، استعمال مصدر است بمعنی فاعل. حرکت ظاهرکننده است هم از روی تلفظ و هم بحسب تصور معنی را چنانچه شیخ محیی الدین بن العربی فرموده که حقایق از حرکات ناشی میشود چون فاعلیت و مفعولیت که برفع و نصب متعلق اند پس حرکت ظاهر میگرداند حقیقت آن معنی را که مقصود قائل است و ظهور حرکات نباشد مگر بعد از نظام حروف، چه حرکات هم حروف صغارند و هم کلمات منشآت از حروف و انتظام حروف مماثل تسویه ٔ اشخاص است و ورود حرکات بر مثابه ٔ نفح روح در شخص مستوی و بثبوت پیوسته که در ازمنه ٔ سابقه رسم اعراب نبود پس از آن بعضی از قدما بجهت آسانی طریق را بنقاط غیر رنگ مکتوب قرار داده اند. مثلاً اگر حرف بسیاهی بودی اشاره ٔ اعراب بنقاط شنگرف یا رنگ دیگر نمودندی چنانچه فتح را یک نقطه ٔ سرخ بالای حرف و ضم را نقطه ای در پیش و کسر را نقطه ای در زیر حرف می نوشتند و مدتهای متمادی همین رسم بود تا آنکه خلیل بن احمدعروضی پس از زمان اسلام هر حرکت را صورتی و مکانی مقرر نمود چنانکه امروز مشهور و معروف است. (از مرآت الخیال ص 19):
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب.
مسعودسعد.
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
حال رخ برهنه ٔ ایمان شناسمش.
خاقانی.

اعراب. [اَ] (ع اِ) عربان صحرانشین. به این معنی لفظ جمعی است که مفرد ندارد. (قاموس و صراح و لطائف و کنز از غیاث اللغات) (آنندراج). تازیان بیابان باش. ج، اَعاریب. این کلمه جمع عرب نیست بلکه اسم جنس است. (ناظم الاطباء). ج ِ اعرابی. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مردم تازی بیابان باش. (بحر الجواهر). اهالی بادیه. الواحد اعرابی. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی). بصورت جمع، تازیان بیابان باش خاصه و واحد از خود ندارد و اعاریب بهمان معنی است و برخی گفته اند اعاریب جمع اعراب است و منسوب بدان اعرابی است و آن یکی ِ آن است و اعراب جمع عرب نیست زیرا عرب اسم جنس است. (منتهی الارب).


نژاد

نژاد. [ن ِ] (اِ) اصل. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (تفلیسی) (صحاح الفرس) (زمخشری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نسب. (لغت فرس اسدی) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). گوهر. (صحاح الفرس). خاندان. تخمه. نسل. (ناظم الاطباء). نَجْر. نجار. نِسْبه. نُسْبه. جوهر. (از منتهی الارب). پروز. دوده. تبار:
از ایشان هرآنکس که دهقان بدند
ز تخم و نژاد بزرگان بدند.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک به یک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
زتخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.
فردوسی.
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به فر و به بخت و نژاد.
فردوسی.
مهتر محتشمان است و به حشمت به نژاد
از همه محتشمان هرکه بود کهتر اوست.
فرخی.
نژاد تو تو خود دانی که چون است
به هنگام بلندی سرنگون است.
(ویس و رامین).
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.
ناصرخسرو.
ای گوهر تاج سران ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران یا برده ای یا ریخته.
خاقانی.
طبع تو شناسد آب شعرم
دیلم داند نژاد دیلم.
خاقانی.
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی.
خاقانی.
ور کسی زاد به بخت منش از روی زمین
چرخ ببرید به یک باره مگرنسل و نژاد.
اثیرالدین اومانی.
غالب آمد شاه دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری.
مولوی.
- از نژاد کسی بودن، از نسل او بودن. از آن تخمه بودن:
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود.
فردوسی.
- بانژاد، نژاده. اصیل. صاحب اصل و نسب خوب.
- بدنژاد، نانجیب. بداصل. (ناظم الاطباء):
به نزد گراز آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد جهان را مباد.
فردوسی.
- بی نژاد، نانجیب. بی اصل و تبار.
- پاک نژاد، نجیب. کسی که خاندان و اصل آن پاک و خوب و ازآلایش و دنائت و رذالت دور باشد. (ناظم الاطباء). فرخ نژاد.
- پری نژاد، پری زاد. پری زاده. که از نسل پری است. که به پری ماننده است.
- تازی نژاد، عربی. (ناظم الاطباء):
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی.
- ترکی نژاد، از نسل ترکان. ترک زاده: امیر ناصرالدین سبکتکین غلامی بود ترکی نژاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 14).
- جادونژاد، از تخمه ٔ جادوگران.
- خاقان نژاد، از نسل خاقان:
تو خاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
- خسرونژاد، شاهزاده:
یلان سینه او را به گستهم داد
دلاور گوی بود خسرونژاد.
فردوسی.
- دهقان نژاد؛ نجیب زاده:
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
- رومی نژاد، رومی نسب:
جوانان و پیران رومی نژاد
سخن های دیرینه کردند یاد.
فردوسی.
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد.
نظامی.
- سپهبدنژاد، پهلوان زاده:
سپهبدنژاد است و یزدان پرست
دل شرم و پرهیز دارد به دست.
فردوسی.
- شه نژاد، شاهزاده. از نسل شاهان:
به خاقان چنین گفت کای شه نژاد
بدینسان سخنهاچه آری به یاد.
فردوسی.
- صاحب نژاد؛ بانژاد. نژاده.
- عادی نژاد، از طبقه ٔ متوسط:
در آنجای گردی است عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد.
نظامی.
- عرب نژاد، که اصلاً عرب است:
شاها عرب نژادی هستی به خلق و خلقت
شاه بشر چواحمد شیر عرب چو حیدر.
خاقانی.
- علْوی نژاد، ملکوتی. لاهوتی. آسمانی:
تو نیز آن به ای پیک علْوی نژاد
که گرد جهان برنگردی چو باد.
نظامی.
- فرخ نژاد، نیکونسب. ستوده نسب. نسیب و اصیل:
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
فردوسی.
سکندر بر آن شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد.
نظامی.
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنو صاحبدلی فرخ نژادی.
سعدی.
شنید این سخن مرد نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی.
چنوئی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهان است یاد.
سعدی.
- قیصرنژاد، از نسل قیصر:
به فرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.
فردوسی.
- کی نژاد، از دوره ٔ کیان. رجوع به کی شود.
- مردم نژاد، آدمی زاده. که از نسل و تخمه ٔ آدمی است:
کسی را که بر دست و پا آهن است
نه مردم نژاد است کآهرمن است.
فردوسی.
- مردِ نژاد، نجیب. اصیل. نژاده:
جهان راست کردم به شمشیر داد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
دگر هرکه باشند مرد نژاد
همی گیرد ازرفتن چیز یاد.
فردوسی.
- مهترنژاد، بزرگ زاده. که نسبی عالی دارد. صاحب علوّ نسب.آقازاده:
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
دو مهترنژاد خردمند را.
فردوسی.
- نژاد داشتن، نژاده بودن. اصالت. نجابت. نسب خوب داشتن:
بدین انجمن هرکه دارد نژاد
به تو شادمانند وز داد شاد.
فردوسی.
تو تا باشی ای خسرو پاکزاد
مرنجان کسی را که دارد نژاد.
فردوسی.
- نژاد داشتن از کسی، از نسل او بودن. از تخمه ٔ او بودن. از او نسب داشتن:
به موبد چنین گفت کاین پاکزاد
نگه کن که تااز که دارد نژاد.
فردوسی.
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد.
فردوسی.
ز دهقان بپرسید از آن پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد.
فردوسی.
- نیک نژاد، اصیل. که از خانواده و نژادی پسندیده و خوب است.
- نیکونژاد، نیک نژاد.
- والانژاد، اصیل. نجیب. نژاده: پادشاه والانژاد را از مفارقت آن خدمتکار اخلاص آثار حزن و ملال روی نمود. (حبیب السیر). و بعضی دیگر از آباء و اجداد شاه والانژاد می آراید. (حبیب السیر).
- وحشی نژاد، که از تخمه ٔ وحشیان است. مقابل مردم نژاد:
به چندین کنیزان وحشی نژاد
مده خرمن عمر خود را به باد.
نظامی.
- هم نژاد، هم خون. هم نسب. که با تواز یک خانواده و تبار است.
- هندونژاد، هندونسب. رجوع به هندو شود:
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندونژاد.
نظامی.
برای مطالعه ٔ شواهد بیشتر رجوع به هر یک از مدخل های فوق شود.
|| نسل. خلف. زاده:
وگر نام و رنج تو گیرم به یاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.
فردوسی.
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد.
فردوسی.
نژاد شهان از بنه گم مکن
مکن خاندانی که باشدکهن.
اسدی.
نژاد دیوملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوپاره را زاد.
ناصرخسرو.
گرنه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند.
خاقانی.
|| اصل و نسب خوب. (فرهنگ نظام). اصالت:
شده بنده ٔ بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار.
فردوسی.
|| (ص) اصیل. خداوند اصل و نسب. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نجیب. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به این معنی نژاده فصیح است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).


اعراب منتفج

اعراب منتفج. [اَب ِ م َ ت َ ف َ] (اِخ) بنی مالک. اعراب میان سبعه و ام التمیر است که در ضلع غربی کارون سکونت دارند و بزراعت اشتغال دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 91).


آبار اعراب

آبار اعراب. [رِ اَ] (اِخ) نام شهرستانی به پنج فرسنگی اجفر میان اجفر و فید.

فرهنگ فارسی آزاد

اعراب

اِعْراب، صدای حرف آخر کلمات در جمله ها و عبارات، ایضاً: اعراب گذاری به گذاشتن علامت صدای تمام حروفِ کلمات اطلاق میشود،

اِعْراب، (اَعْرَبَ) واضح کردن معنی، بیان نمودن، مراعات قواعد لسان کردن، کلمه ای را عربی نمودن، علامت صدای حرف آخر کلمات را گذاشتن،

اَعْراب، عَرَب ها (مفرد:عَرَب)،

فرهنگ عمید

اعراب

اعرابی
عرب‌ها، تازیان،

آشکار و روشن ساختن،
فصیح سخن گفتن، درست بیان کردن،
کلمۀ عجمی را عربی کردن،
(اسم) حرکاتِ حروف یا کلمات (فتحه، کسره، ضمه، مد، و تشدید) که در بالا یا زیر کلمات قرار می‌گیرد،


نژاد

اقوامی که از لحاظ اصل‌ونسب و علامات ظاهری، از قبیل رنگ پوست بدن و قیافه و استخوان‌بندی و خصوصیات روحی و اخلاقی با هم مشابهت دارند،
اصل، نسب،
سرشت،
* نژاد زرد: مجموع افرادی که پوست بدنشان زرد است و در آسیای شرقی و جنوب شرقی سکنی دارند،
* نژاد سرخ: شامل بومیان امریکا بوده و اکنون نسل آن‌ها در شرف انقراض است،
* نژاد سفید: مجموع افرادی که پوست بدن آن‌ها سفید است و در قسمت عمدۀ اروپا و امریکا و آسیای غربی و جنوبی و افریقای شمالی و جنوبی زندگی می‌کنند،
* نژاد سیاه: مجموع افرادی که پوست بدنشان سیاه است و در افریقای مرکزی و شرقی به‌سر می‌برند،

فرهنگ معین

اعراب

(مص ل.) درست سخن گفتن، (اِ.) حرکت حرف آخر در کلمات عربی، حرکات حروف در کلمات. [خوانش: (اِ) [ع.]]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اعراب

تازیان

فرهنگ فارسی هوشیار

اعراب

آشکار کردن، روشن گردانیدن، اصلاح کردن، نیکو ساختن

معادل ابجد

نژاد اعراب

1329

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری